شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

امروز واسه ناهار شکیبایی لج کرده بود و غذا نمیخورد میگفت من غذایی که توش برنج باشه نیمیخام واسش همبرگر سرخ کردم و خیلی هم دوس داشت زنگ زده به باباییش میگه بابایی من همه غذامو خوردم بابایی بهش میگه چیخوردی نباتم؟ میگه هنگیر برد
24 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

با شکیبایی رفتیم بیرون یکی دو ساعتی بیرون رفتنمون طول کشید و بچم خیلی خسته شده بود از پله ها که میومدیم بالا دیگه جون نداشت راه بره داشتم لباساشو براش عوض میکردم میگه مامانی من حالم خیلی بده بهش میگه آره عزیزم خسته شدی میگه نه بابا فک کنم فسارم پایین آمده یه آب قندی واسم درست بکن
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

ا این نی نی کوچولو جیگر خاله امیر مهدی جونه چن روز قبل امیر رو همین طوری روی مبل نشونده بودمش داشتم باهاش بازی میکردم شکیبایی یهو از در تو حیاط ومد به امیر گفت ای بابا امیر جون چرا مثل حامله ها نشستی؟     ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دخمل مامانی از خواب که بیدار میشه یهو داد میزنه مامان بهش میگم جونم میای خستگیمو در بیاری باید برم کلی ماساژش بدم تا خستگیش در بیاد بعد میگه یه چیزی بهم میدی دهنم خوسمزه بسه؟ بعد کلی کل کل کردن شکلات میخاد بعد گیر میده پس بستنی میخام آخه دخمل مامان کله صب بستنی؟؟؟؟؟؟ بعد صبونه میخوره اونم کره ولی خودش بهش میگه پنیر هرچی هم بهش میگم این کره هست میگه تو بلد نیستی این پنیره یکم که با عروسکاش بازی میکنه شروع میکنه به غر زدن که من حوصلم سر رفته بریم خونه مامان دون که بعضی اوقات میریم ادامه دارد.......  
2 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دی روز خاله منصوره اومد دنبالمون که بریم یه خرید کوچولو کنیم خریدمون که تموم شد به خاله منصوره گفتم بریم خونه شکیبایی میگه مامانی الان بریم خونه؟ خب چرا به زودی؟
2 ارديبهشت 1392
1